کار ندارم جز این کارگه و کارم

ساخت وبلاگ
کار ندارم جز این کارگه و کارم اوست لاف زنم لاف لاف چونک خریدارم اوست طوطی گویا شدم چون شکرستانم اوست بلبل بویا شدم چون گل و گلزارم اوست پر به ملک برزنم چون پر و بالم از اوست سر به فلک برزنم چون سر و دستارم اوست جان و دلم ساکنست زانک دل و جانم اوست قافله ام ایمنست قافله سالارم اوست بر مثل گلستان رنگرزم خم اوست بر مثل آفتاب تیغ گهردارم اوست خانه جسمم چرا سجده گه خلق شد زانک به روز و به شب بر در و دیوارم اوست دست به دست جز او می نسپارد دلم زانک طبیب غم این دل بیمارم اوست بر رخ هر کس که نیست داغ غلامی او گر پدر من بود دشمن و اغیارم اوست ای که تو مفلس شدی سنگ به دل برزدی صله ز من خواه زانک مخزن و انبارم اوست شاه مرا خوانده است چون نروم پیش شاه منکر او چون شوم چون همه اقرارم اوست گفت خمش چند چند لاف تو و گفت تو من چه کنم ای عزیز گفتن بسیارم اوست 466 باز درآمد به بزم مجلسیان دوست دوست گر چه غلط می دهد نیست غلط اوست اوست گاه خوش خوش شود گه همه آتش شود تعبیه های عجب یار مرا خوست خوست نقش وفا وی کند پشت به ما کی کند پشت ندارد چو شمع او همگی روست روست پوست رها کن چو مار سر تو برآور ز یار مغز نداری مگر تا کی از این پوست پوست هر کی به جد تمام در هوس ماست ماست هر کی چو سیل روان در طلب جوست جوست از هوس عشق او باغ پر از بلبل ست وز گل رخسار او مغز پر از بوست بوست مفخر تبریزیان شمس حق آگه بود کز غم عشق این تنم بر مثل موست موست 467 آنک چنان می رود ای عجب او جان کیست سخت روان می رود سرو خرامان کیست حلقه آن جعد او سلسله پای کیست زلف چلیپا و شش آفت ایمان کیست در دل ما صورتیست ای عجب آن نقش کیست وین همه بوهای خوش از سوی بستان کیست دیدم آن شاه را آن شه آگاه را گفتم این شاه کیست خسرو و سلطان کیست چون سخن من شنید گفت به خاصان خویش کاین همه درد از کجاست حال پریشان کیست عقل روان سو به سو روح دوان کو به کو دل همه در جست و جو یا رب جویان کیست دل چه نهی بر جهان باش در او میهمان بنده آن شو که او داند مهمان کیست در دل من دار و گیر هست دو صد شاه و میر این دل پرغلغله مجلس و ایوان کیست عرصه دل بی کران گم شده در وی جهان ای دل دریاصفت سینه بیابان کیست غم چه کند با کسی داند غم از کجاست شاد ابد گشت آنک داند شادان کیست ای زده لاف کرم گفته که من محسنم مرگ تو گوید تو را کاین همه احسان کیست آن دم کاین دوستان با تو دگرگون شوند پس تو بدانی که این جمله طلسم آن کیست نقد سخن را بمان سکه سلطان بجو کای زر کامل عیار نقد تو از کان کیست 468 با وی از ایمان و کفر باخبری کافریست آنک از او آگهست از همه عالم بریست آه که چه بی بهره اند باخبران زانک هست چهره او آفتاب طره او عنبریست آه از آن موسیی کانک بدیدش دمی گشته رمیده ز خلق بر مثل سامریست بر عدد ریگ هست در هوسش کوه طور بر عدد اختران ماه ورا مشتریست چشم خلایق از او بسته شد از چشم بند زانک مسلم شده چشم ورا ساحریست اوست یکی کیمیا کز تبش فعل او زرگر عشق ورا بر رخ من زرگریست
وبلاگ محمد...
ما را در سایت وبلاگ محمد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yasin shopping11162 بازدید : 316 تاريخ : شنبه 4 خرداد 1392 ساعت: 20:06